در شمارههای قبلی ریشههای نارضایتی را مرور کردیم و گفتیم برای حرکت در مسیر رضایتمندی لازم است ارزشهایمان را شناسایی کنیم تا مثل قطبنما در این سفر راهنماییمان کنند. اما چرا قدمهای لازم را برای حرکت در این مسیر برنمیداریم؟
انسانها در طول قرنها به کمک نیروی ذهن توانستهاند بر جهان بیرون تسلط زیادی پیدا کنند. بسیاری از مسائل را حل کردهاند و نیروهای طبیعی را به کنترل خویش در آوردهاند. به این ترتیب شرایط را به دلخواهشان تغییر داده و آسایش بیشتری برای خود و همنوعانشان فراهم کردهاند. امروزه میتوانیم با فشار دادن یک کلید تاریکی را به روشنایی و سرما را به گرما تبدیل کنیم.
این پیشینۀ موفقیتآمیز در کنترل جهان بیرونی، این گمان را در ما به وجود آورده است که به همان روش میتوانیم جهان درونمان (افکار، احساسها و حسهای جسمانی) را هم کنترل کنیم. همانطور که می دانیم یکی از کارکردهای ذهن ارزیابی است. وقتی افکار و احساسهایی داریم که ذهن، آنها را ناخوشایند ارزیابی میکند، برنامۀ کنترل به اجرا در میآید. ذهن به دنبال دلیل به وجود آمدن این احساسها میگردد، برایشان راه حل پیشنهاد میدهد و رفتارهایی را آغاز میکند که وضعیت ناخوشایند را به خوشایند تغییر دهد. اما بیشتر اوقات برای این تغییر وضعیت، ناچاریم هزینههای گزافی بپردازیم. فرض کنید ذهن بعد از شناسایی دلتنگی و غم، آن را ناخوشایند ارزیابی کند و برنامۀ کنترل را کلید بزند؛ یعنی تلاش کند وضعیت هیجانی را از غم به شادی تغییر دهد. یکی از در دسترسترین روشها برای چنین تغییری غذا خوردن است. خوردن همواره برای انسانها از اصلیترین منابع شادی بوده، پس مسئله ساده است: من غمگینم، غذا خوردن باعث شادی میشود، پس غذا میخورم تا غمگین نباشم. به این ترتیب لحظاتی از غم رها میشویم. اما حالا ذهن با مسئلۀ تازهای روبهرو شده است. اگر همینطور به خوردن ادامه دهیم، چاق میشویم و کسی آدم چاق را دوست ندارد. شروع میکنیم به سرزنش خودمان و از الآن به خاطر اینکه در آینده کسی ما را دوست نخواهد داشت مضطرب و غمگین میشویم. مسئلۀ آشنایی است، اینطور نیست؟ راه حل آن را هم که قبلاً پیدا کردهایم. دوباره پناه میبریم به منبع آشنای شادمانی: خوردن.
اگر غذا میخوریم تا نیاز بدن به مواد غذایی را برطرف کنیم، رفتارمان در مسیر درست هدایت شده است. اما اگر غذا میخوریم تا غمگین نباشیم، دیدیم که این راه حل به غمگینی بیشتر به علاوۀ اضطراب، اضافه وزن و مشکلات جسمانی، روانی و اجتماعی منجر میشود. تغییر احساسهای ناخوشایند روشهای رایج دیگری هم دارند: مواد مخدر و الکل، قرصهای مسکن، سیگار، خرید کردن، کار و پرمشغلگی. ذهن راههای ظریفتر دیگری هم برای کنترل افکار و احساسهای دشوار دارد، مثل تماشای تلویزیون، استفادۀ بیش از حد از موبایل، یا رفتارهای ظریفتری همچون مطالعه و پرحرفی.
حال چه میشود اگر وقتی ذهن احساس غم را ارزیابی و برنامۀ کنترل را فعال کرد، با کنجکاوی شروع کنیم به مشاهدۀ آنچه در حال رخ دادن است. از خودمان بپرسیم غم چه تجربهای است که برای فرار از آن حاضریم چنین هزینههای سنگینی بپردازیم. اگر کنترل تجربههای درونی تا این حد برایمان گران تمام میشود چاره چیست؟ فرض کنید نوزادی کنار شما است که گریه و جیغ و فریادش احساسهای مختلفی را در شما برمیانگیزد. اگر ذهن این احساسها را ناخوشایند ارزیابی کند و شما از نوزاد فاصله بگیرید چه اتفاقی میافتد؟ طبیعی است هر چه دورتر شوید شدیدتر گریه میکند تا صدایش را به شما برساند. راه دیگر چیست؟ اگر به او نزدیکتر بشوید چه میشود؟ درست حدس زدید! گریهاش کمتر میشود. وقتی او را در آغوش بگیرید و بدنش را به بدنتان بچسبانید، کاملاً آرام میگیرد. یعنی زمانی که بیشترین تماس را با او داشته باشید. احساسهای ما حکایت این نوزاد گریان است. آنها پیامی برای ما دارند و از نیاز به تغییر خبر میدهند. اگر به جای تلاش برای اجتناب یا کنترل کردن، تمایل داشته باشیم آنها را تجربه و بیشترین تماس را با آنها برقرار کنیم، دیگر نه تنها ما را نمیترسانند، بلکه به زندگیمان رنگ و بو میدهند و انسان بودنمان را به یادمان میآورند. به این ترتیب احساسها دیگر مانعی برای قدم برداشتن در مسیر ارزشهایمان نیستند و برای روبهرو نشدن با آنها مجبور نیستیم از خط خارج شویم. حالا به تجربه میدانیم آنها پدیدههایی زودگذر هستند که میآیند، اوج میگیرند و میگذرند. نه تنها آسیبی به ما نمیرسانند، بلکه اگر با آنها همراه شویم راهنماییمان میکنند به کدام یک از نیازهایمان بیشتر رسیدگی کنیم تا سرزنده و بامعنا زندگی کنیم. پس جایگزین کردن کنترل با تمایل یکی از راههای عبور از موانع است. در شمارههای بعدی به سایر مهارتهایی که ما را در مسیر نگه میدارند میپردازیم.